در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

16

ناهار امروز؟؟ نیم ساعت دیرتر رسیدم..با یه دسته گل ارکیده دم رستوران ایستاده بود..دسته گلو با اکراه قبول کردم..نشستم پشت میز کنار پنجره...منظره رو بهونه کردم که نگاهم بهش نیوفته..زل زده بودم به ایوون و درختای روبه رو...حرف میزد..هر ازگاهی به حکم ادب نگاش میکردم و سرتکون میدادم..چند لقمه غذا خوردم یا نخوردم...حتی یادم نیست..یادمه دوتا لیوان آب خوردم..ته گلوم خشک بود..اونقد خشک که کلمه ها توان بیرون اومدن نداشتن..کلمه ها یه جایی توی نای خشک شده ام محبوس بودن...حرف میزد و از دوس داشتنم میگفت..لیوان سوم آبو خوردم و گفتم تلاش بی فایده ایه..و من حسی بهش ندارم..و میخواستم پشت تلفن بهش بگم ولی به احترامش اومدم تا حضوری جوابشو بدم...ولی کوتاه نمیومد..فرصت میخاست..میگفت ماها فرصت کمی داریم ..چرا داری از خودت میگیریش...چرا داری از من میگیریش...لبخند زدم و سکوت...باز هم حرف زد..حرف ..حرف ..حرف...من سکوت ...سکوت...سکوت...یجایی مابین سکوتم انگاری فهمید بی فایده است..وسط حرفاش یهو ساکت شد..چند دقیقه ای جفتمون ساکت بودیم..تشکر کردم و بلند شدم..بلند شد و دسته گل ارکیده رو داد دستم...دستش؟ میلرزید..زود نگاهمو از دست لرزونش گرفتم و خداحافظی کردم..تو راه برگشت...میدونی به چی فکر میکردم..به حرفای پنجشنبه ی من و تو..به اینکه من ته دلم از بی انصافی دوستات نسبت بهت غمگین بود..حس میکردم اوندختر داره از محبتت سواستفاده میکنه..و تو همه کارای سواستفاده ی دخترو خوب میدیدی...یجوری ازش ناراحت نمیشدی..چون دوسش داری همه کاراش توجیه داشت برات...دفاع میکردی ازش...و من امروز توی راه داشتم فکر میکردم به رفتارت..حسم؟؟ غبطه خوردم به آدمایی که دوسشون داری...که چه همه خوب میبینیشون..که همه بدی هاشونو کاور میشه برات...شاید برعکس من...یه اشتباه کوچیک از طرف من..برات بزرگترینه...راستش تو خوب بلدی عاشق باشی..خوب بلدی دوس داشته باشی...خوشبحال خودت ..خوشبحال اونایی که دوسشون داری...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد