در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

5

روزها میگذرند...آفتابی...آفتابی...تک و توک ابری...به ندرت بارانی..فصل ها میگذرند...بهار...تابستان...پاییز..و زمستان...اونقد زندگی تو شتابه که نمیفهمم چطور سال رو به پایانه...دیشب نصفه های شب ...یکهو انگار فهمیده بودم ای وای ...این عمره منه که رفته...و من کجای کارم...دچار حمله اضطراب شدم...تپش قلب...نشستم تو تخت...پامو تو بغلم گرفتم...و هی با خودم میگفتم...تو چته پس؟؟ چرا هیچ کاری نمیکنی...لامصب اینکه داره میره زندگیته...چرا هیچ کاری براش نکردی...ترس برم داشته بود از همه چی...از آینده..از گذشته...از سکون خودم...از همه چیز ترسیده بودم...از همه و همه...از دنیا....بعد به روال تموم این سالها خودمو آروم کردمو و خوابیدم....و صبح نو اومد...و دوباره من همون آدم دیروز...پارسال....ده سال....و بیست سال و هزار سال قبلم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد